محل تبلیغات شما



سلام، این هفته به خاطر بیست و هشتم صفر( رحلت پیامبر(ص) و امام حسن مجتبی(ع)) و شهادت امام رضا(ع) یک روز در میان تعطیل بودیم. و در نتیجه حسابی بهمون چسبید. کلاس زبان رایین جونم هم قرارِ از فردا شروع بشه ، کلاس های تکواندو آوین جونم هم با توجه به صبحی، بعد از ظهری بودن آوین جونم و موافقت باشگاه مبنی به نرفتن آوین جونم در هفته های بعد از ظهری، انجام نشد . کلاس موسیقی هم هنوز شروع نشده ترم جدید و در نتیجه این هفته از بدو بدو خبر و استرس خبری نبود خدا رو شکر. هرچند که جای خاصی هم نرفتیم و تقریباً به انجام کارهای عقب افتاده گذشت. البته روز یکشنبه ظهر بعد از اومدن بابایی از سرکار و خوردن ناهار و کمی استراحت، قرار بر این شد به اتفاق بریم کوه. با توجه به بودن آوین جونم، کوه اطراف پارک کلاله انتخاب شد. بعد از رسیدن به قله و انداختن عکس، هوا که حسابی ابری بود، شروع به باریدن کرد. در نتیجه به سرعت از کوه پایین آمدیم. به پیشنهاد رایین جونم، قرار بر رفتن به کافی شاپ شد.  بعد از کافی شاپ به پارک مادر رفتیم و یک ساعتی رو هم در پارک مادر بازی کردیم. حوالی هفت شب به خونه اومدیم  و مشغول درست کردن غذا شدیم. روز سه شنبه صبح من بعد از صبحانه، مشغول تمیزکاری خانه شدم. بابایی هم به اتفاق روانه کوه شدند. حوالی ساعت دو بعد از ظهر به خونه برگشتند. بعداز ظهر سه شنبه من و آوین طلا، خونه عمه بانو، روضه دعوت داشتیم. خاله رضوان و مامان جون و زن دایی منصوره هم بودند. بعد از تمام شدن روضه، با توجه به اینکه شام خونه عمو محسن دعوت داشتیم. قرار بر این شد که من و آوین طلا، اول کادویی برای نازنین زهرا بگیریم و بعد به اتفاق بابایی و رایین جونم راهی خونه عمو محسن بشیم. دوست نازنین هم اونجا بود. یک دو ساعت،بچه ها حسابی با هم بازی  کردند. حول و حوش ساعت 10 شب با توجه به صبحی بودن آوین جونم از عمو محسن اینها خداحافظی کردیم و به خونه اومدیم. روز پنج شنبه کلاس چرتکه آوین جون بود که می بایست برای کلاس با دو دست نقاشی و یا کاردستی آماده کنند و به کلاس ببرند. نقاشی آوین جونم یک جوجه بود. بعد از کلاس چرتکه، سری به مامان جون زدیم و به خونه برگشتیم. امروز هم طبق معمول به تمیزکاری و آماده شدن برای فردا و هفته جدید گذشت.

راستی روز یکشنبه ششمین دندون آوین هم افتاد.فاصله بین دنذون پنجم و ششم یکی دو روز بود . عشق مامانی مبارکت باشه. طبق معمول همیشه می بایست به مناسبت  افتادنششمین دندون، برای آوین جونم آوین جونم کادو بگیرم که البته این یکی دو روزه با توجه به تعطیلی انجام نشده ولی این وظیفه به گردن من می مونه.

اینم عکس نقاشی آوین جونم برای کلاس چرتکه با دو دست


سلام، این هفته  هوا تقریباً، سرد شده و رنگ بوی پاییزی به خودش گرفته.بارش های پاییزی شروع شده و تقریباً اکثر روزها، خدا رو شکر، شاهد بارش بودیم. روز شنبه به پیشنهاد بچه ها به اتفاق خاله رضوان اینها رفتیم اسکان کنار آب. برای ناهار هم قرار بر جوجه شد. حوالی ساعت 11:30- 12 راه افتادیم. خاله رضوان اینها هم بعد از ما رسیدند. تا حوالی ساعت 4 بعد از ظهر اونجا بودیم. بعد از جمع کردن وسایل از خاله رضوان اینها خداحافیکردیم و برای دیدن عمو اسماعیل بابایی که چند روز پیش از کربلا برگشته بود. راهی اناج شدیم. البته آوین،با ما نیومد و رضوان اینها به اراک برگشت. سری هم به عمه اعظم بابایی زدیم. شام به اصرار عمو اسماعیل، اونجا ماندیم. بعد از خوردن شام به اراک برگشتیم. روز دوشنبه، جلسه اولیا و مربیان اوین جونم بود در نتیجه من بعد از کار، بلافاصله به مدرسه آوین جونم رفتم. بعد از جلسه منتظر تعطیل شدن آوین جونم شدم تا به اتفاق به خونه بریم. دوشنبه همچنین امتحان پایان ترم رایین جونم هم بود. در نتیجه بعد از سوار کردن آوین جونم رفتیم اموزشگاه تاک و منتظر اتمام امتحانرایین جونم شدیم. البته با توجه به خراب شدن گوشی موبایلم، تا تعطیل شدن رایین جونم چند مغازه موبایل فروشی رفتیم. شروع ترم جدید رایین جونم هشتم آذر تعیین شد. روز چهارشنبه آوین جونم دل درد داشت و نرفت مدرسه. راستی مادر و عمه نسیم چهارشنبه شب اومدند اراک و در نتیجه پنج شنبه ما به اتفاق عمو محسن اینها رفتیم خونه مادر. مدیسا گلی هم به دعوت آوین جونم اومد. راستی خونه مادر یکی از دندونهای آوین جونم افتاد.  امروز ناهار هم خونه مادر بودیم، عمو محسن اینها هم بودند. برای شام هم با توجه اصرار مادر برای موندن خونه خودشون، تصمیم گرفتیم غذا از بیرون بگیریم و پیش مادر و عمه نسیم موندیم. مادر و عمه نسیم ساعت 2 بعد از ظهر فردا برای تهران بلیط دارند.

اینم عکس آوین طلای بی دندون


سلام، این هفته طبق معمول این چند هفته به درس و مشق و کلاسهای بچه ها و دیگر کارهای معمول  گذشت. روز شنبه رایین جونم به اتفاق بابایی رفت کلاس زبان و قرار شد من برم سراغش. حوالی ساعت 6:30 بعد از  ظهر آوین طلا رو به کلاس تکواندو رسوندم. زن عمو فرشته تماس گرفت که به اتفاق نازنین زهرا، قصد اومدن به خونه ما رو دارند. به اصرار من قرار شد برای شام بیایند. بعد از آوردن رایین جونم از کلاس، مشغول درست کردن شام شدم.  عمو محسن اینها حوالی ساعت 9 شب اومدند و تا آخر شب هم موندند. راستی هفته قبل همونطور که گفتم، باتوجه به مریضی  من و آوین طلا و مامان جون، نتونستیم تولد بگیریم در نتیجه به این هفته موکول شد. سه شنبه خاله رضوان گفت که می خواد به بهونه تولد من  بیاد خونه ما، در نتیجه بعد از برگشت از سر کار کیک تولد گرفتم و به محض رسیدن خونه مشغول درست کردن شام شدم. خاله رضوان و مامان جون رو هم به اصرار شام نگه داشتم. بعد از خوردن شام، بساط تولد رو به راه انداختیم. البته با توجه به اینکه تولد آوین طلا هم 24 مهرماه هستش و به خاطر تقارن با محرم وصفر نمی شد جشن تولد بگیریم قرار بر این شد که تولد من و آوین طلا باشه و جشن اصلی آوین جونم، بمونه بعد از ماه صفر البته همزمان با تولد رایین جونم. خدا رو شکر خیلی خوش گذشت. آوین عزیزم ، عشق مامان تولدت هزاران بار مبارک. عشق قشنگم برات بهترینها رو آرزو می کنم. انشا الله همیشه دلت خوش باشی و هر روز شاهد موفقیتها و شادکامیهات باشم. راستی آوین و مدیسا هم برای کادو برای من نقاشی خوشگل کشیده بودند. دست قشنگش و هنرمندشون درد نکنه.

روز چهارشنبه، با توجه بازگشت آقا مرتضی، شوهر خاله فتانه از کربلا، به اتفاق مامان جون و خاله رضوانسری به اونجا زدیم.روز پنج شنبه بعد از ظهر، آوین جونم کلاس چرتکه داشت. در نتیجه من و آوین طلا، راهی کلاس چرتکه شدیم. بعد از برگشت از کلاس، به اتفاق مامن جون رفتیم خونه آقا جون تا احوال آقاجون رو بپرسیم. دایی مسعود هم از تهران اومده بود. بعد از یک ساعت به خونه  مامان جون برگشتیم. شام خونه مامان جون موندیم و بعد از شام به خونه برگشتیم.

اینم عکسهای ما در شب تولد 

 


سلام، این هفته  سرماخوردگی من ادامه پیدا کرد و متاسفانه سه روز نتونستم برم اداره. آوین طلا و مامان جون هم از من گرفتند و متاسفانه همه درگیر سرماخوردگی شبه آنفلوآنزا بودیم. آوین جونم هم یکشنبه و دوشنبه نرفت مدرسه. پانزدهم مهر  تولد من هم بود که اون هم تحت الشعاع سرماخوردگی من قرار گرفت. به پیشنهاد آوین جونم قرار شد که جشن تولد من بمونه بعد از خوب شدن همه. البته سه شنبه شب به اتفاق بابایی و بچه ها رفتیم بیرون و بابایی برای من عینک آفتابی کادو گرفت و آوین جونم هم یه انگشتر خوشگل. عباس عزیزم، رایین عزیزم و آوین طلا، دختر با محبتم، دستتون درد نکنه. از خدا می خوام که شما رو برا من نگه داره و با گرمای عشقتون دلم همیشه قرص قرص باشه. دوستتون دارم .

روز سه شنبه جلسه اولیا و مربیان مدرسه رایین جونم بود در نتیجه سه شنبه بعد ازظهر راهی مدرسه رایین جونم شدم. جلسه ای هم با معلم رایین جون داشتیم که برنامه و روشهای کاریش رو برای پدر و مادر ها توضیح داد.

اما امروز ناهار به پیشنهاد بچه ها رفتیم اس کنار آب. ناهار هم قرار بر درست کردن ماهی شد. بعد از خوردن ناهار و کمی آب بازی بچه هاحوالی ساعت 5 بعد از ظهر سری هم به اناج زدیم. متوجه شدیم عمو اسماعیل بابایی رفته کربلا . سری به عمو پیام پسر عموی بابایی زدیم. به درخواست آوین جونم عمو پیام در یکی از کندوهای زنبورش رو برداشت و توضیحاتی در مورد زنبورداری برامون داد و به اصرار یکی از مومهای عسلش رو به ما داد. دستشون درد نکنه. بعد از حدود یک ساعت به اراک برگشتیم.


سلام، تابستان تمام شد و باز هم مدرسه ها باز شد و  همه جا، حال و هوای درس و مدرسه به خود گرفته. امسال با توجه به اینکه آوین جونم هم به مدرسه می ره برای ما هم این هوا به شدت پررنگتر و ملموس تره. مادر هم که برای تابستان اراک بود با شروع سال تحصیلی راهی تهران شد. روز یکشنبه جشن شکوفه های در مدرسه آوین جونم بودیم. مامان جون و مادر و داداش رایین هم با من و آوین طلا همراه شدند. آوین جونم حسابی شوق و ذوق مدرسه و داره و تو لباس های مدرسه، حسابی می درخشه. مراسم از ساعت 9:30 شروع شد و تا حوالی 11 طول کشید. دست مادر و مامان جونم هم درد نکنه.  این هفته آوین جونم بعد از ظهری  و می بایست حوالی ساعت 12:40 مدرسه باشه. راستی معلم آوین جونم خانم همتی که به نظر خانم با تجربه و خوب و انرژی مثبتی میاد. انشالله که اینطور باشه و آوین جونم قوی و اصولی مدرسه رو شروع کنه. روز دوشنبه شروع به مدارس بود و در نتیجه من و رایین جونم به اتفاق راهی مدرسه شدیم. مادر هم  از اون طرف اومد. چقدر حضور گرم مادربزرگ ها انرژی بخشِ. کاش ما هم قدر محبتهای بی شاعبه شون رو بدونیم. مامان بزرگهای با محبت، دستهای با محبتتون رو می فشارم و از خدا براتون تن سالم و دل شاد آرزو می کنم. ممنونم که هستید. از خدا می خوام سایه با محبتتون بالا سر ما باشه. الهی آمین

اما مادر سه شنبه   بعد از ظهربه اتفاق عمه نسیم راهی تهران شدند. انشالله هر جا هستند سلامت باشند. آوین و رایین عزیزم در این شروع دوباره، امیدوارم که با عزمی جزم به سمت جلو قدم بردارید و  پله های ترقی رو یکی پس از دیگری و با موفقیت طی کنید و در این مسیر من و بابایی هم در کنارتون هستیم. از خدا براتون بهترینها رو آرزو می کنیم.

اینم عکسهای ما در این هفته


سلام، امسال نیروگاه برق شازند برای پرسنل خود با هتل لیان رامسر قرارداد بسته بود که از بیست و پنجم تا بیست و هفتم نوبت ما بود. در نتیجه ما طبق برنامه ریزی قرار شد یکشنبه غروب از اراک راه بیفتیمو شب رو تهران بمونیم و صبح روز بعد به طرف رامسر حرکت کنیم. در شروع حرکت به سمت تهران آوین که روز دوشنبه کلاس چرتکه داره و خیلی به کلاسش علاقمندِ، به شدت شروع به گریه کرد. هر چه با آوین صحبت کردیم که مجابش کنیم نشد که نشد. در نتیجه به خونه برگشتیم بلکه بتونیم آوین رو مجاب کنیم و روز بعد صبح زود راه بیوفتیم. که موفق نشدیم. در نتیجه من روز دو شنبه سرکار اومدم. دوشنبه صبح، در حین صحبت آوین، متوجه شدم که همه گریه آوین جونم به خاطر کلاس چرتکه است و اینکه فکر می کنه این جلسه امتحان پایان ترم داره و قرار بهشون کتاب بدند. تلفنی این رو از معلمش پرسیدم. وقتی مطمئن شد که هنوز ترم تموم نشده و قرار نیست کتاب جدید بدند راضی شد و در نتیجه دوشنبه ظهر به طرف رامسر راه افتادیم. حوالی 10 شب رامسر بودیم. برنامه ما برای روز بعد رفتن به جواهر ده بود. حوالی ساعت ده و نیم آنجا بودیم. کل روستا را پیاده چرخیدیم،قدم به قدم در روستا محصولات صنایع دستی،کارگاه نمدبافی،فروش عسل،ترشیجات و دیگر محصولات ساکنان روستا بود که به خودی خود جذاب بود. تا کنار آبشاررپیاده رفتیم. به پیشنهاد بچه ها تا ابتدای آبشار بالا رفتیم. در مسیر به گله گوسفندی برخوردیم که صاحب گله مشغول چیدن پشم آنها بود. بابا برای بچه توضیح داد که گوسفندان اومدند سلمونی و اینجا آرایشگاه گوسفندان است. ناهار را هم در روستا خوردیم. که اصلا خوب نبود و با توجه به قیمت بالا،کیفیت و طعم بد حس پول در جوب آب ریختن به ما دست داد. حوالی ساعت پنج بعد از ظهر هتل بودیم. در هتل به غیر از ما دو سه خانواده دیگر از همکاران بابایی هم بودند. در نتیجه آوین و رایین اونجا هم بازی داشتند و در نتیجه مجالی بود برای تخلیه انرژی. شب با توجه بد ناهار تصمیم گرفتیم که از بیرون مواد غذایی بگیریم و خودمون غذا درست کنیم که الحق با غذای ظهر قابل مقایسه نبود.

برنامه ی روز بعد رفتن به جنگلهای دالخانی بود. به پیشنهاد بابایی احسان دوست رایین جونم هم با ما اومد. در مسیر ابتدا سری به قبر حبیب واقع در نیاسته در اطراف رامسر زدیم. به غیر از ما، خانواده دیگری هم آمده بودند. فضا به شدت غمگین و حزن انگیز بود. بعد از خواندن فاتحه و گرفتن خوراکی به راهمون ادامه دادیم. هوا و طبیعت درجنگلهای دالخانی به شدت عالی بود. در مسیر چند جا ایستادیم تا هم بچه ها کمی ورجه وورجه کنند و هم مجالی باشه برای عکس انداختن. برای ناهار واقعا مردد بودیم که چه کنیم. نظر احسان دوست رایین، جوجه بود در نتیجه پیشنهاد من این بود که جوجه آماده بگیریم و خودمون کباب کنیم ولی مغازه های روستاهای اونجا جوجه آماده نداشتند و پیشنهادشون گرفتن مرغ و خورد کردن اون بود که با توجه به نداشتن مواد برای مزه دار کردن آن و زمان کم به نظر جالب نمی آمد. یکی از روستاییان خانم روستایی به نام خاله نرگس رو معرفی کرد که غذای خانگی درست می کنه و فوق العاده تمیز است. به ناچار به آنجا رفتیم. فضا به شدت تمیز بود و حال و هوای غذاهای خانه رو به آدم القا می کرد. که الحق هم فوق العاده خوشمزه بودو هم قیمت مناسبی داشت. بعد از خوردن ناهار برگشتیم. در مسیر برگشت جایی نگه داشتیم تا چای بخوریم. بچه ها هم کمی ورجه وورجه کنند. هوا به شدت عالی بود. و حس سبکی به انسان دست می داد. حوالی ساعت 4 در هتل بودیم. بچه ها اصرار داشتند که کنار دریا برویم. در نتیجه حوله و لباس برداشته و به اتفاق آقا مهدی همکار بابایی  و خانواده اش، راهی ساحل حسن سرا شدیم. بعد از یکی دو ساعت شن بازی و شنا و جمع آوری صدف با تاریک شدن هوا، بچه ها رضایت به برگشت دادند. در مسیر برگشت، برادر احسان هم به ماشین ما اومد. در مسیر بچه ها کلی در داخل ماشین رقصیدند و شیطونی کردند. به محض رسیدن به هتل مجدداً بچه در محوطه اطراف هتل مشغول فوتبال شدند. بابایی برای ورزش و دویدن بیرون رفت و من هم مشغول درست کردن غذا شدم. روز بعد می بایست هتل رو تخلیه می کردیم. در نتیجه بعد از خوردن صبحانه شروع به جمع کردن وسایل کردیم. برنامه بر این شد که ابتدا برای خرید برنج به جایی که آدرس گرفته بودیم رفتیم و بعد راهی کاخ مرمر شده و اونجا رو بازدید کنیم که زیبایی های خودش رو داشت. حوالی ظهر، رامسر رو به قصد تهران ترک کردیم. ناهار را در بین راه خوردیم که خدا رو شکر اون هم خوب بود. حوالی هشت شب در نزدیکی تهران بودیم. به پیشنهاد بابایی قرار شد که به خونه عمو ناصر بریم که خیلی خوشحال شدند. شب رو اونجا خوابیدیم. برنامه ما حرکت به سمت اراک بود که به اصرار عمو ناصر، ناهار رو هم موندیم. آرش پسر عمو ناصر و خانمش هم ناهار اومد حوالی ساعت دو بعد از ظهر بعد از خدا حافظی با عمو ناصر اینها، به طرف اراک حرکت کردیم. و حوالی هفت شب اراک بودیم. خدا رو شکر علارغم بد شروع شدن سفر با توجه به گریه های آوین و اصرارش مبنی بر نرفتن ولی بقیه لحظات خوب بود و خدا رو شکر به سلامت به خونه برگشتیم. انشاالله سفر همه مسافران بی خطر باشه. الهی امین


سلام، این هفته با توجه با تعطیلات عاشورا و تاسوعا، تقریباً همه جا، شمیم عاشورایی به خود گرفته. روز یکشنبه نذری عمو اسماعیل اناج دعوت داشتیم. حوالی غروب راهی اناج شدیم. عمو ناصر هم همراه خانواده اومده بودند اناج. روز دوشنبه، عمه مینا از تهران به اراک اومد. به دعوت پیام، پسر عمو اسماعیل، دوشنبه شب هم البته این بار به اتفاق خانواده عمه مینا راهی اناج شدیم. روز عاشورا اراک ماندیم. چهارشنبه اتفاق خاصی پیش نیومد. روز پنج شنبه با توجه به سرماخوردگی بچه ها، ابتدا بچه ها رو بردم دکتر، بعد از دکتر قرار شد سری به خونه مادر بزنیم.عمو ناصر و زن عمو و آرمان  و عرفان پسرهاشون خانه مادر بودند. حدوداً یک ساعتی اونجا بودیم. با توجه به برنامه عمو ناصر برای رفتن به تهران، به اصرار ما قرار شد شام به همراه مادر و عمه نسیم  و پرهان و عمو محمد، بیان خونه ما و فردا راهی تهران بشند. من زودتر از بقیه به خونه اومدم تا بساط شام رو راه بندازنم و کمی خونه رو جمع و جور کنم. حوالی ساعت 9 شب، مهمونها رسیدند. بعد از خوردن شام، برای سرگرمی قرار شد مسابقه پانتومیم ( در قالب دو گروه)برگزار کنیم که خیلی جالب و جذاب بود. عمو ناصر اینها شب خونه ما خوابیدند و امروز بعد از خوردن صبحانه، حوالی ساعت 10 صبح راهی تهران شدند. انشالله سفرشون بی خطر باشه.


سلام این هفته اتفاق خاصی پیش نیومد. همه جا با توجه به شروع محرم حال و هوای محرم به خود گرفته. روز شنبه امتحان پایان ترم زبان رایین جونم بود که بنا به گفته خودش خوب داده. شروع ترم جدید 20 شهریور ماه شهریور هست.روز چهارشنبه با توجه به برگشتن از سفر حج النا جون از دوستان قدیمی، به اتفاق دیگر دوستان قدیمی خانه معلم دعوت داشتیم. البته رایین جونم با توجه به اومدن عمه نسیم نیومد و به اتفاق پرهان و عمه نسیم رفت نذری خونه یکی از همسایگان مادر. من هم بعد از آوردن آوین طلا از کلاس تکواندو به خونه برگشتیم و بعد از آماده شدن به اتفاق بابایی راهی خانه معلم شدیم. خدا رو شکر شب خوبی در کنار دوستان داشتیم. النا جون، دوست ارزشمندم حجتون مقبول. اما روز پج شنبه ناهار خونه مامان جون دعوت داشتیم در نتیجه بعد از بردن رایین جونم به کلاس بسکتبال، راهی خونه مامان جون شدیم. بعد از ظهر به اتفاق خاله رضوان و مامان جون و مدیسا رفتیم بهشت زهرا سر قبر بابا جون و مادر و عمه فاطی و  بعد از برگشتن، بابایی و داداش رایین دو نفری رفتند بیرون، من و آوین طلا و خاله رضوان هم به اتفاق هم برای خرید روپوش مدرسه و لوازم التحریر راهی خیابان شدیم. با توجه آماده نبودن سایز آوین جونم قرار بر این شد که شنبه،یکشنبه مراجعه کنیم. بعد از خرید بعضی لوازم التحریر و گشت در بازار و رسوندن خاله رضوان، راهی خونه مادر شدیم. بابایی و داداش رایین  عمه نسیم و پرهان رفته بودند بازی زوم . من و آوین طلا هم بعد از خوردن شام یکی دو ساعت خونه مادر موندیم و به خونه برگشتیم بابایی و داداش رایین هم قبل از ما رسیده بودند. ظاهرا خیلی به اونها خوش گذشته بود. اما امروز صبح به نظافت و تمیز کاری خونه گذشت. ناهار رو خونه خوردیم و بعد از کمی استراحت راهی سد مودر شدیم بعد از خوردن عصرانه در کنار سد حوالی مغرب رفتیم خونه مادر. البته آوین جونم به اتفاق مامان جون و خاله رضوان رفتند نذری . بعد از خداحافظی از مادر و بقیه سراغ آوین جونم رفتم و به خونه برگشتیم. 


سلام، این هفته هم طبق معمول هر هفته به مدرسه و برنامه های فوق برنامه بچه ها گذشتآوین جونم با دقت و وسواس خاصی تکالیفش رو انجام می ده. معلمش هم حسابی ازش راضیِ. روز دوشنبه ، مدرسه آوین جونم جلسه داشتیم. خدا رو شکر خانم معلم کلی از آوین جونم تعریف کرد. امیدوارم همیشه همینطور با علاقه و جدی به درس و مشقش اهمیت بده و فرد موفق و تاثیر گذاری برای جامعه باشه. انشالله. چهارشنبه تعطیل رسمی بود. . تا بعد از ظهر خبر خاصی نبود. چهارشنبه بعد از ظهر به اتفاق بچه ها و بابایی وسایل رو جمع کردیم و رفتیم پارک. به اصرار آوین جونم، مدیسا و خاله رضوان هم با ما اومدند. تو پارک پسری 10- 12 ساله مشغول بازی بسگتبال بود. در نتیجه رایین هم با اون مشغول بازی شد. ظاهراً زبان انگلیسی خوبی هم داشت در نتیجه کل مدت بازی رایین جونم با دوستش مشغول صحبت به زبان انگلیسی همزمان با بازی بود. آوین جونم و مدیسا هم دو نفری مشغول تاب و سرسرهبازی بودند.تا حوالی ساعت شش و نیم اونجا بودیم. در پارک متوجه شدیم که مادر اومده اراک، در نتیجه بعد از پارک مستقیماً رفتیم خونه مادر. مادر برای بچه ها کادو گرفته بود. برای آوین طلا جامدادی  و برای رایین جونم قمقمه ، عمه نسیم برای رایین کتاب دو زبانه و عمه مینا هم برای آوین طلا، هد ست آبی رنگ گرفته بود. بعد از شام به خونه برگشتیم. پنج شنبه  ظهر،عمو محسن نازنین رو خونه ما تا با آوین بازی کنند و با توجه به عدم تشکیل کلاس چرتکه آوین جونم تا غروب خونه ما موند پنج شنبه شب، به دعوت عمو محسن همگی  خونه عمو محسن بودیم. پنج شنبه تا آخر شب خونه عمو محسن بودیم.قرا بر این شد که روز جمعه ناهار همه بیان خونه ما. تا امروز بعد از ظهر همه خونه ما بودند. مادر ساعت هشت شب به طرف تهران راه افتاد. انشالله  سفرش بی خطر

اینم نمونه ای از تکالیف و مشقهای انجام شده توسط آوین جونم 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زایش تراژدی